میگن از زمانهای دور یک رهگزر یک قلک به دختری میده
میگه مواظب این قلک باش این اسمش قلک تنهایی
و داخلش صدا میداده
روزهای میگذشته و این دختر با زندگی دسته پنجه نرم میکرده ازدواج میکنه شوهرش آدم خوبی نبوده مادر و پدرش میمیرن خانوادش رهاش میکنند
هر روز میگفته یه روز اینو میشکنم تا یه روزی تصمیم میگیره بشکنه
وقتی میشکنه بجز چند تا پشکل گوسفند توش چیزی نبوده
اخلاقیش این بود که دنبال تنهاییاش آدم گشتن و فرار کردن از اون چیزی جز کثافت به همراه نداره
میخواهم بگویم دوس
که صدایی آمد گف خموش
دوس میخواهی چه کار
بجز بعضی دوستها بقیه هستند عار
نه من نمیگویم اینگونه
ولی بعضی دوستام هستند دیونه خخخخخخخخخخخ